18 سال اسارت ( قسمت دوم )
و سرش را محکم به شیشه کوبید. شیشه شکست و خون از سرش جاری شد ولی او بدون توجه فریاد می زد هموطن ما را رها کنید. این کار او باعث تحریک همه شد و تمام اسرا با هر وسیله ای که پیدا می کردند، به در ورودی حمله کردند .
نگهبان عصبانی بود. ناگهان گلنگدن تفنگش را کشید و آماده شلیک شد. تعدادی از اسرا منجمله لشگری که آرام تر از بقیه بودند، سعی کردند بقیه را نیز آرام کنند. مسئول زندان که چاره ای نداشت، نیسانی را به داخل آسایشگاه فرستاد که با ورود او، موج شادی آسایشگاه را فرا گرفت .
شورش اسرا باعث عقب نشینی عراقی ها شده بود ولی آنها نمی توانستند این شکست را در خاک خود قبول کنند . اسرا تصمیم گرفتند برای جلوگیری از ترفندها و نقشه های عراقی ها، قبل از آن که آنها کاری انجام دهند، اعتصاب غذا کنند. به همین دلیل سه روز را با خواندن نماز جماعت و پس از آن سردادن سرود "ای ایران" با صدای بسیار بلند سر کردند. البته مقدارکمی نان و خرما از قبل ذخیره داشتند که بین گروه ها تقسیم شد .
روز چهارم اعتصاب غذا سرتیپ لشگری برای گرفتن وضو بلند شد ولی زانوانش توان نداشتند و به زمین خورد. حدود 80 ساعت بود که چیزی نخورده بود و تب شدیدی داشت. ارشد آسایشگاه با دیدن وضعیت لشگری موضوع را به مسئول زندان گفت. آنها می خواستند لشگری را به بیمارستان ببرند ولی بنا به خواست خود او قرار شد دکتر به آسایشگاه آمده و او را جلوی در معاینه کند .
مدتی بعد دکتر آمد وپس از معاینه لشگری گفت:
- مشکل از گرسنگی زیاد است .
عراقی ها می خواستند او را از سالن خارج کنند ولی ارشد آسایشگاه گفت این کار آنها باعث ایجاد درگیری می شود و عراقی ها که نمی خواستند ماجرای چند روز پیش دوباره تکرار شود، این بار هم مجبور شدند به خواسته های اسرا تن در دهند و برای شکستن اعتصاب غذا امتیازاتی از جمله 2 ساعت هواخوری در روز، قرار دادن دو نوع روزنامه در اختیار اسرا و بهتر شدن کیفیت و کمیت غذاها، داشتن دکتر و با احترام رفتار کردن و غیره به آنها بدهند . این بار هم اسرا توانستند با وحدت و توکل به خدا پیروز شوند و این پیروزی باعث تقویت روحیه و خوشحالی بیش از حد آنان شد .
هفت سین بی نظیر !
عید نوروز در راه بود و همه اسرا به فکر برگزاری جشن بودند. این اولین عیدی بود که در اسارت می گذراندند و می خواستند تا آن جا که می شود آداب و رسوم عید را رعایت کنند تا حال و هوای عید، غم دوری از عزیزانشان را برایشان راحت تر و کم تر کند .
برای سفره هفت سین هفت نفر را با درجه سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان انتخاب کردند و آنها را در یک جا نشاندند. ساعت تقریبی تحویل سال را به دست آوردند و پس از تحویل سال ارشد آسایشگاه درباره سنت عید و زنده شدن دوباره زمین صحبت کرد و بعد از دعا برای سلامتی امام خمینی و رزمندگان اسلام و همه ایرانیان، همه اسرا با هم دیده بوسی کرده و عید را تبریک گفتند. پس از آن هر گروه برای عید دیدنی پیش گروه دیگر رفته و بعضی ها هم که پول ایرانی داشتند، به هم عیدی دادند .
همه اسرا احساساتی شده و به یاد خانواده های شان افتاده بودند و جای خالی آنها را با دانه های اشک پر می کردند . این مراسم ساده بهانه ای شد برای وحدت و دوستی بیشتر و این که دوباره صفحه زندگی را صفر کرده و با روحیه و هدفی جدید زندگی را ادامه دهند .
یک سال دیگر هم سپری شد و دومین عید نوروز هم در اسارت دشمن گذشت .
یک روز اسرا برای هواخوری بیرون رفته بودند. لشگری یکی از نگهبانان عراقی را که با او دوست شده بود و گاهی برایش درد و دل می کرد، ناراحت و غمگین دید. وقتی علت را از او پرسید نگهبان با افسردگی در حالی که مواظب اطراف خود بود گفت :
- خمینی هر چه نظامی بوده در خوزستان جمع کرده . من نمی دانم ایران چقدر جمعیت دارد ولی فکر کنم حدود 2 یا 3 میلیون جمعیت و نیرو در خوزستان هست، هر کجا را که نگاه می کنی جمعیت موج می زند . الان جنگ در جبهه ها به طور شدیدی ادامه دارد و نیروهای عراقی از همه جاهایی که در ابتدای جنگ گرفته بودند به وسیله نیروهای ایرانی به عقب رانده شدند. حدود 18 هزار عراقی اسیر و 25 هزار نفر هم کشته شده اند. ماموران صدام فرماندهانی را که عقب نشینی یا فرار کرده اند دستگیر و اعدام می کنند . جبهه های جنگ در حال حاضر درخاک عراق است و خرمشهر و بستان، سوسنگرد، قصرشیرین و مهران پس گرفته شده و نیروهای ایرانی در پشت دروازه های بصره هستند. این اخبار را دوستانم که از جبهه برگشته اند و یا فرار کرده اند برایم گفته اند .
لشگری با شنیدن این اخبار، گویی از شادی پر در آورده بود ولی وقتی ناراحتی نگهبان عراقی را که دید، او را دلداری داد و به او گفت خدا بزرگ است. جنگ تمام می شود ناراحت نباش !
هنگامی که به آسایشگاه برگشتند لشگری تمام گفته های سرباز عراقی را برای ارشد بازگو کرد و او هم با خوشحالی موضوع را به همه گفت .همان روز بعد از ناهار از طبقه بالا که تعدادی از اسرای خلبان را آن جا اسکان داده بودندف ضربه هایی به شکل "مورس" شنیده شد. آنها رادیو داشتند و اخبار دریافتی را به شکل مورس به همه مخابره می کردند. اسرا مورس خوانی کردند و متوجه آزادی خرمشهر شدند. ناگهان همه از شدت خوشحالی تکبیر گفتند. نگهبانان از این عمل غیر منتظره تعجب کردند و ارشد بلافاصله از همه خواست تا خود را کنترل کنند تا عراقی ها پی به وجود رادیو در طبقه بالا نبرند . با انتشار این خبر بار دیگر موج شادی و شعف همه جا را فراگرفت .
صبح روز 31 تیر ماه 1361 اسرا با شنیدن صدای آژیر قرمز و شلیک توپ های پدافند متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدند. آنها مدت ها بود صدای هواپیمای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودند فردای آن روز روزنامه بغداد را برای اسرا بردند که در آن عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای اف - 4 ایرانی در شهر بغداد به چشم می خورد . تنها یک دست که درون دستکش بود و یک پای درون پوتین از خلبان باقی مانده بود و خلبان دیگر را به اسارت گرفته بودند .همان شب توسط مورس اعلام شد که خلبان شهید سرلشکر"عباس دوران" بوده است .
رادیو وسیله ای برای خنثی نمودن تبلیغات دروغین عراقی ها
دومین ماه مبارک رمضان بود که تیزپروازان در اسارت می گذراندند. در یکی از شب های قدر، در باز شد و اسیرانی که در طبقه بالا بودند به پایین منتقل شدند. پس از هجده ماه دوری هر کس دوست و آشنایش را در آغوش گرفته بود و از شوق می گریست. با آمدن آنها اگر چه جای بقیه خیلی تنگ شده بود، ولی ارزشش را داشت زیرا که آنها اخباری را که از رادیو ایران شنیده بودند و برای بقیه تازگی داشت باز گو می کردند چرا که قبلا فقط اخبار مهم از طریق مورس به بقیه اطلاع داده می شد .
از آن شب به بعد هر شب ساعت 12 اخبار توسط باباجانی از رادیو گرفته می شد و صبح روز بعد در اختیار مسئولان گروه ها قرار می گرفت تا او همه گروه را در جریان بگذارد و به این ترتیب رادیو وسیله ای شد برای خنثی نمودن تبلیغات دروغین عراقی ها از جبهه های جنگ که در روزنامه های خود منعکس می کردند .
طرح فرار
با آمدن بچه های طبقه بالا، کلاس قرآن، انگلیسی، آلمانی و ترکی، کمک های اولیه پزشکی و رزم انفرادی برگزار شد و یک گروه از اسرا هم روی طرح فرار کار می کردند؛ تا این که روزی یکی از بچه ها کلید در خروجی به محوطه هواخوری را که نگهبان جا گذاشته بود برداشت و سعی کرد از روی کلید با خمیر نان قالب بگیرد. حدود 10 دقیقه بعد مسئول زندان متوجه شد ولی چون نمی دانست چه کسی کلید را برداشته، سرباز مسئول را مقصر دانست و به حسابش رسید. لشگری و دیگر اسرا در فرصتی مناسب کلید را سر جایش گذاشتند ولی مسئول زندان، شبانه جوشکار آورد و چفت دیگری با قفلی جدید به در خروجی زد!
دو ماه پس از آمدن اسرای طبقه بالا، روزی در باز شد و نگهبان گفت:
- خلبانان برای رفتن آماده شوند.
آنها به تصور این که به اردوگاه برده خواهند شد، خوشحال بودند و اسم و آدرس اسرای نیروی زمینی و انتظامی را می گرفتند تا در نامه نگاری به خانواده های شان اطلاع دهند که آنها زنده و اسیر هستند. هنگام خداحافظی رادیو به اسرای نیروی زمینی سپرده شد و اندکی بعد خلبانان سوار بر یک اتوبوس بدون شیشه به زندان استخبارات عراق برده شدند. لشگری با نگاهی اجمالی به زندان دریافت که با گذشت دو سال و آمدن اسیران جنگ تحمیلی و مجاهدان عراقی، چهره زندان خیلی فرق کرده. در سلول های انفرادی تعداد 10 الی 12 نفر که حتی جای نشستن نداشتند زندانی بودند و تعدادی از اسرا که بیشتر زن و بچه های نیمه عریان و سربرهنه عراقی بودند، در گوشه های زندان زندگی می کردند. به علت نبودن جا، خلبانان را به محل هوا خوری زندانیان که سقفش با میله های آهنی پوشیده شده بود بردند و این اولین شبی بود که آنها در محوطه باز می خوابیدند. لشگری با خود فکر می کرد شاید همسر و فرزندش هم الان در حال تماشای ستاره ها باشند و با اندیشیدن به آنها دردی در دلش احساس کرد . چه قدر دلش برای دیدن آنها تنگ شده بود .
بازگشت دوباره به ابوغریب
صبح روز بعد یک نگهبان آمد و با لهجه فارسی توضیح داد که چون زندان استخبارات آنها را تحویل نمی گیرد، باید دوباره به زندان ابوغریب بازگردانده شوند . همه مشغول جمع آوری وسائل خود شدند. لشگری با خودش فکر می کرد که آشفتگی و هرج و مرج در کارهای عراقی ها موج می زند .
وقتی خلبانان به ابوغریب باز گردانده شدند متوجه شدند که بچه ها به علت استفاده نادرست از رادیو، آن را خراب کرده اند و سعی و تلاش برای تعمیر آن بی فایده بوده است زیرا برای تعمیر رادیو احتیاج به لوازم یدکی بود . دو روز از برگشتن تیزپروازان به ابوغریب می گذشت که مسئول زندان آمد و گفت:
- تمام اسیران غیر خلبان وسایلشان را جمع کنند و آماده رفتن باشند.
با جدا شدن آنها تعدادی نگهبان از نیروی هوایی عراق آمدند و خلبانان را تحویل گرفتند و به هر کسی یک تشک اسفنجی، چند تخته پتو، مسواک و قاشق و لباس نو دادند. وضعیت غذا و نظافت آسایشگاه بهتر شده بود و نگهبانان جدید که از کارکنان نیروی هوایی بودند سعی می کردند با احترام نسبت به خلبانان که هم لباس آنها بودند رفتار کنند ولی نبودن رادیو و بی خبری از اوضاع جنگ، باعث ناراحتی و افسردگی اسرا شده بود .
در بین نگهبانان جدید، سرباز جوانی به نام ستار بود که تازه ازدواج کرده بود و علاقه زیادی به برقراری ارتباط با لشگری داشت و مرتب با او صحبت و شوخی می کرد.عقابان اسیر برای گذراندن وقت با چوب و تخته ماکت های زیبایی از هواپیما می ساختند که بسیار مورد توجه ستار بود. روزی او از سرتیپ لشگری خواست که یک ماکت هواپیما برایش بسازد. لشگری فرصت را مغتنم شمرد چسب، کاغذ و خودکار از ستار گرفت و با کمک بقیه شروع به ساختن ماکت هواپیمای بوئینگ 747 کرد. در یکی از روزها ستار کنار لشگری ایستاده بود و از خانواده اش برای او تعریف می کرد که لشگری از او خواست خبرهای جدیدی از جنگ برایش بگوید. ستار نگاهی به چشمان لشگری کرد و انگار متوجه خواسته او شد با لبخندی پرسید:
- می خواهی برایت یک رادیو بیاورم ؟
و لشگری با لبخند خفیفی رضایت خود را اعلام کرد .
رادیو در عوض ماکت هواپیما
سرانجام هواپیمای ستار آماده شد او با دیدن هواپیما بسیار خوشحال شد و به لشگری گفت:
- من چند روز دیگر از اینجا خواهم رفت و این هواپیما را از تو یادگار خواهم داشت .
لشگری گفت :
- مبارکت باشد ولی من از تو هیچ یادگاری ندارم !
ستار سری تکان داد و گفت :
- خدا بزرگ است ...
و به فکر فرو رفت . به نظر می رسید ستار فکرهایی در سر دارد ولی می ترسد که گرفتار شود و به جرم همکاری با دشمن و جاسوسی تیر باران شود. گویی او منتظر فرصتی مناسب بود .
سرانجام روز موعود فرارسید. آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری مسئول نگهبانی بود. لشگری و چند نفر دیگر در محوطه بودند و بقیه در آسایشگاه. ستار به اتاق نگهبانی رفته ویک باتری نو به رادیوی قدیمی اش می اندازد و آن را روشن می کند. سپس در سالن را باز کرده و از اسرا می خواهد سطل آشغال را خالی کنند. سروان رضا احمدی که از جریان رادیو اطلاع داشت برای بردن زباله اقدام می کند و ستار خودش را کنار می کشد تا او بتواند به راحتی رادیو را بردارد و بعد از آن که از برداشتن آن مطمئن می شود، در سالن را می بندد و چند دقیقه بعد به محوطه برگشته و به لشگری می گوید :
- من می روم ان شاالله مبارک شما باشد !
و عصر همان روز برای همیشه از آن جا می رود و رادیو را از خودش به یادگار می گذارد .
اسرا پس از گذشت دو هفته و اطمینان از این که کسی به دنبال رادیو نخواهد آمد، آن را درون بالش جاسازی کردند و نامش را "خدابخش" گذاشتند . از آن شب به بعد هر شب رادیو راس ساعت 30/ 11 بیرون آورده می شد و پس از اخبار ساعت 12 دوباره به جای اولش باز گردانده می شد. با شنیدن اخبار ایران، بارقه ای از امید در دل اسرا پدیدار شده بود و همان باعث شده بود تحمل روزهای اسارت راحت تر شود .
زندان "سعد بن ابی وقاص" واقع در پایگاه هوایی الرشید
اسفند سال 1362 نوید بهار دیگری را در غربت ارزانی می داشت. این فصل در سرزمین عراق و در کنار فرات بسیار دیدنی است اما نصیب لشگری و بقیه اسرا از بهار، فقط لطافت هوای آن در ساعات هواخوری بود ! هر اسفندی که در اسارت سپری می شدف به آنها نوید می داد که بهار بعدی در کنار خانواده خواهند بود اما . . .
زمزمه ای بین نگهبانان بود که اسرا را از این جا خواهند برد و همین باعث شده بود که آنها برای پنهان کردن اشیای با ارزشی که داشتند مثل رادیو دست به کار شوند. با مشورت همدیگر به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای بیرون بردن رادیو چند تکه کردن آن است. بنابراین تصمیم گرفتند قسمت هایی از رادیو که احتیاج به لحیم کاری نداشت را از هم جدا کرده و آنها را در لباس زیر خود جاسازی کنند .
بعد از ظهر روز 12 اسفند تعدادی از افسران دژبان مرکزی عراق به همراه سربازان مسلح وارد زندان شدند و گفتند :
- وسایل شخصی خودتان را جمع کنید می خواهیم از این جا برویم .
بچه هایی که مامور بردن تکه های رادیو بودند، بلافاصله به دستشویی رفتند و هر کدام تکه ای از رادیو را پنهان کرده و آمدند اسرا را سوار اتوبوس کردند و بر خلاف همیشه چشم های شان را نبستند. پس از طی مسافتی به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید رسیدند. در آهنی بزرگی را باز کردند و به حیاطی که تقریبا 20 *25 متر مساحت داشت وارد شدند .
زندان سه بند داشت . لباس های شسته شده ای که روی طناب آویزان بود نشان می داد که تعدادی اسیر احتمالا ایرانی در این زندان هستند . جلوی بند زندان چند نفر دژبان ایستاده بودند تا وسایل تازه واردان را تفتیش کنند. نفس در سینه همه حبس شده بود. سرتیپ لشگری این لحظات پر اضطراب را بدین شکل بازگو می کند :
- ما علاوه بر رادیو، وسایل دیگری مثل میخ و درفش و تیزبر که برای کارهای مان لازم بود را نیز به همراه داشتیم. این وسایل در ساک دو نفر از هم بندان جاسازی شده بود. مقابل دژبان ها که رسیدیم طبق قرار قبلی اولین کسی که باید عبور می کرد جناب محمودی ارشد ما بود که داخل کیفش هیچ چیز مشکوکی نداشت. قرار گذاشتیم افرادی که از بازرسی عبور می کنند ساک های شان را با بقیه عوض کنند. این کار در حالت عادی غیر ممکن بود لذا با صحنه سازی و شلوغ کردن حواس نگهبان ها را پرت کردیم و در یک فرصت مناسب جناب محمودی ساکش را با ساکی که وسایل درونش بود عوض کرد. با همین ترفند همه وسایل.مان را از بازرسی عبور دادیم .
آنها را وارد بندی کردند که حدود 150 متر مربع بود و اطراف آن شش سلول کوچک قرار داشت. در مقایسه با ابوغریب زندان جدید بسیار تنگ و تاریک و مرطوب و کثیف بود و این وضعیت برای اسرا اصلا خوشایند نبود. دستشویی و توالت و حمام خارج از سلول ها بود. جیره غذایی هم نسبت به ابوغریب بسیار کم بود . پس از غذا برای شان تشک های پنبه ای کثیف و بد بویی آوردند که هیچ کس رغبت نمی کرد روی آنها بخوابد. همه با تاسف و نگرانی به همدیگر نگاه می کردند. زندانیان زندان مجاورهم از طریق مورس اطلاع دادند که از بچه های نیروی زمینی هستند که یک سال و نیم پیش از خلبانان جدای شان کرده بودند. هیچ چاره ای جز هماهنگی با وضعیت جدید وجود نداشت. پس گروه بندی جدید انجام شد و همه مشغول نظافت اتاق ها شدند. ساعت 8 شب شام آوردند و ساعت 9 هم همه را به سلول ها فرستادند و در سلول ها را قفل کردند و گفتند تا 7 صبح درها بسته است می توانید برای دستشویی از قوطی هایی که به شما می دهیم استفاده کنید. همه با تعجب و خشم اعتراض کردند ولی نگهبان ها بدون توجه درها را بستند و رفتند .
صبح درها را باز کردند ولی هیچ کس از سلول ها بیرون نیامد. ارشد گفت:
- تا زمانی که رئیس زندان نیاید ما وارد بند نمی شویم.
سرانجام نگهبان ها مجبور شدند به دنبال رئیس زندان بروند و او را بیاورند. او که سرگردی حراف و زرنگ بود، پس از شنیدن اعتراضات و مشکلات قول داد که به تدریج اوضاع بهتر شود در ضمن او موافقت کرد که در سلول ها تا ساعت 10 شب باز باشد و صبح ها هم قبل از طلوع آفتاب برای نماز درها را باز کنند . این بار هم عقابان دربند توانستند با اعتراض کمی از خواسته های شان را برآورده کنند و همین امر باعث ایجاد خوشحالی زیادی در بین آنان شده بود .
دیدار با دوستان قدیمی
صداهایی به گوش می رسید. اسیران بند مجاور را برای هواخوری بیرون آورده بودند. لشگری سعی می کرد تا از سوراخی که برای تهویه ایجاد کرده بودند محوطه را زیر نظر داشته باشد. او دوستان قدیمی را می دید که چهره های شان خسته و شکسته بود. گویا دریک سال و نیم گذشته سختی های فراوانی را تجربه کرده بودند. هر کس به تنهایی قدم می زد و انگار همه از هم فرار می کردند !
یکی از اسیران در حالی که مواظب نگهبان روی پشت بام بود، خودش را به پنجره نزدیک کرد و گفت :
- بخشی هستم می دانم شما آمده اید . این جا اتفاقات زیادی افتاده است که بعدا مفصلا برای تان می نویسم .
هواخوری تمام شده بود و او با همان سرعتی که آمده بود رفت .
خلبانان با مشورت به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای برقراری ارتباط با اسیران نیروی زمینیف جاسازی نامه لا به لای لباس های آویزان شده است . در هواخوری بعدی این مطلب با آنها در میان گذاشته شد و محل ارتباط نیز دقیقا مشخص شد. فردای آن روز که نوبت هواخوری خلبانان بود آقای محمودی از درز لباس مشخص شده نامه ای بیرون آورد و بعد از رفتن به بند در حضور همه شروع به خواندن نامه کرد. نامه از طرف آقای بخشی نوشته شده بود که خلاصه آن در ادامه ذکر می شود .
"سلام و خیر مقدم به همه عزیزان دور از وطن ! زندانی که در آن هستیم سعد بن ابی وقاص نام دارد و متعلق به پادگان الرشید بغداد است . اگر متوجه شده باشید ما را به دو گروه تقسیم کرده اند. ابتدا همه ما با هم بودیم و دیواری بین ما نبود کلاس قرآن ، میز پینگ پونگ ، چای و سیگار و آب یخ داشتیم. اوضاع غذا و پوشاک مان نسبتا خوب بود ، دکتر خودمان برای ما طبابت می کرد و اگر تشخیص می داد مریضی باید به بیمارستان اعزام شود عراقی ها او را می بردند ولی بعضی از بچه ها از دکتر خواسته های بیشتری داشتند و از او می خواستند روزی یکی دو شیشه شیر برای آنها تجویز کند ولی دکتر نمی توانست این کار را بکند و همین باعث دشمنی و کینه شد. عده ای حق را به دکتر می دادند و به همین ترتیب دو دستگی و اختلاف در بین ما ایجاد شد. عراقی ها سعی داشتند افراد ناراضی را سرکوب کنند لذا امتیازات را حذف کردند و محدودیت هایی برای ما ایجاد نمودند روزی سرهنگ (مسئول زندان) برای حل اختلاف به این جا آمد ، او در بین سخنانش گفت : صدام حسین ولی امر شماست و شما باید از او اطاعت کنید . من در جوابش گفتم ولی امر ما فقط خمینی است. جرو بحث بین ما بالا گرفت و او سیلی محکمی به من زد و من هم جواب او را با یک سیلی دادم این کار من باعث تهییج بقیه شد و شورش بزرگی ایجاد شد. هر کس هر وسیله ای که نزدیکش بود به طرف نگهبانان پرت می کرد. یکی از سربازان عراقی را گروگان گرفتیم ولی بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و گفت اگر سرباز را آزاد نکنیم دستور می دهد آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کنند. ما چاره ای جز تسلیم نداشتیم ، بعد از این ماجرا چند نفر را برای با زجویی بردند از میان آنها شش نفر را به انفرادی انداختند و بقیه را هم به دو دسته تقسیم کردند. تمام وسایل مان را هم گرفتند و دیگر به ما لباس ندادند و غذا هم بسیار کم و بد شد . دوستان مان بعد از یک ماه از انفرادی آزاد شدند. آنها در شرایط بسیار بدی بودند بوی تعفن می دادند و بسیار لاغر و نحیف شده بودند. آنها در این یک ماه روزی سه بار با دست و پای بسته شلاق می خوردند . از اینها که بگذریم مدت هاست از وضع جنگ و ایران بی خبریم حتی به ما روزنامه هم نمی دهند خواهش می کنم ما را بی خبر نگذارید . مخلص شما بخشی."
این نامه هشداری بود برای خلبانان تا آن چه به سر دوستان شان آمده بود به سر آنها نیاید . بعد از مشورت تصمیم گرفته شد اخبار رادیو به اطلاع اسیران نیروی زمینی هم رسانده شود. به وسیله نامه از آنها قول گرفته شد که اخبار لو نرود و از آن به بعد هر روز خلاصه اخبار برایشان فرستاده می شد .
فقط یک معجزه باعث حفظ رادیو شد !
هر روز صبح ساعت 7 در سلول ها باز می شد ولی آن روز به خصوص تا ساعت 5/8 در سلول ها باز نشد. هر چه اسیران نگهبانان را صدا می زدند خبری نبود تا این که ساعت 9 یکی از نگهبانان به نام عباس به تنهایی وارد بند شد. اسیران نیروی زمینی قبلا راجع به تیزی و هوشیاری عباس هشدار داده بودند. او به بند آمد و جناب محمودی (مسئول رادیو) را به همراه رضا احمدی (برای ترجمه) با خود برد. حدود نیم ساعت بعد آنها برگشتند. محمودی در پاسخ به نگاه های منتظر همه گفت:
- عباس سراغ رادیو را می گرفت و با وعده و وعید قول می داد که اگر رادیو را به او تحویل بدهیم او قضیه را خودش حل و فصل می کند ولی من زیر بار داشتن رادیو نرفتم و او هم که دلیل قابل قبولی نداشت عصبانی شد و ما را به بند برگرداند.
رادیو لو رفته بود و استفاده از آن تا اطلاع ثانوی ممنوع شد. البته خلبانان از بابت بند خود کاملا مطمئن بودند ولی احتمال می دادند که تعدادی از اسیران نیروی زمینی زیر شکنجه مجبور به گفتن موضوع رادیو شده اند. به هر حال برای آنها نوشتند که به علت لو رفتن رادیو آن را خرد کرده و در توالت انداخته اند.
پس از بیست روز مجوز استفاده از رادیو توسط ارشد آسایشگاه ( محمودی ) صادر شد البته این بار غیر از مسئول رادیو ( بابا جانی ) یکی از بچه های هم سلولی اوهم مسئول شده بود تا در تمام مدتی که از رادیو استفاده می شد از سوراخ کلید کل محوطه را زیر نظر داشته باشد. او دیده بود نگهبانان 10 دقیقه پس از این که بند را ترک کرده بودند در حالی که پوتین های شان را درآورده بودند خود را به پشت در سلول شماره هفت رساندند. ارشد آسایشگاه، لشگری و سه نفر دیگر در این سلول بودند و نگهبانان فکر می کردند چون ارشد در آن سلول است همه وسایل ارتباطی و رادیو هم آن جاست.
آن شب در سلول شماره هفت دو نفر خواب بودند. لشگری نیز به همراه دو نفر دیگر مشغول مطالعه روزنامه بودند اما چون سرشان پایین بود نگهبانان که از سوراخ کلید نگاه می کردند این طور برداشت کرده بودند که آنها روی نقشه یا رادیو کار می کنند. روز بعد در سلول ها طبق روال باز نشد. اعتراض زندانیان هم هیچ فایده ای نداشت تا این که عباس در را باز کرد و گفت امروز باید همه اتاق ها بازدید شود.
رادیو در سلول شماره یک بود. سلولی که هیچ جایی برای پنهان کردن هیچ چیز نداشت. همه نگران بودند و حتم داشتند که این بار دیگر رادیو لو خواهد رفت. عباس همه افراد سلول شماره هفت را کامل و دقیق بازدید بدنی کرد و به بیرون از بند فرستاد. وقتی آنها به سلول بازگشتند دیدند که همه چیز را به دقت گشته اند حتی کیسه های تاید را روی زمین خالی کرده و بالش های ابری را از وسط باز کرده بودند.فاصله بازرسی سلول شماره هفت تا سلول آخر که رادیو در آن قرار داشت برای همه یک سال گذشت. سلول شماره یک دقیقا روبروی سلول شماره هفت قرار داشت. لشگری از سوراخ کلید آن جا را تا حدودی می دید. او در حالی که سعی می کرد موقعیت را دقیقا زیر نظر داشته باشد گفت:
- نگهبان ها بچه های سلول یک را بازدید بدنی کردند و آنها در حالی که چهار نفری اسکندری را گرفته اند از سلول بیرون آمدند.
فرشید اسکندری مدت ها بود که به دلیل رماتیسم قادر به حرکت نبود و بچه ها او را روی پتو حمل و نقل می کردند. این آخرین سلول بود و عباس سعی داشت به هر طریقی که شده رادیو را پیدا کند. آنها تمام وسایل را زیرو رو کردند اما در نهایت دست از پا درازترمجبور شدند آن جا را هم ترک کنند. به محض خروج نگهبانان همه خود را به باباجانی رساندند و جویای رادیو شدند او گفت:
- آن را وسط پای اسکندری گذاشتیم چون او تنها کسی بود که نمی توانست راه برود.
فرشید گفت:
- وقتی بچه ها دست و پای مرا گرفتند که بیرون ببرند نگهبان دستور داد مرا هم بازدید بدنی کنند ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود نگهبان از بالای بدنم شروع کرد به دست کشیدن اما از کمر به پایین بدنم را خیلی سطحی دست کشید ومتوجه وجود رادیو نشد !
لشگری با خود فکر می کرد تنها لطف خداوند بوده که نخواسته ما در این غربت از داشتن رادیو محروم بمانیم لذا به پاس این نعمت نماز شکر به جا آورد ولی وقتی به اطراف خود نگاه کرد دید عده زیادی مثل او فکر کرده و مشغول به جا آوردن نماز شکر هستند.
در هر هواخوری بچه های نیروی زمینی از پنجره جویای اخبار ایران می شدند ولی خلبانان هر بار می گفتند که پس از لو رفتن رادیو آن را شکسته و در توالت انداخته اند اما آنها این قضیه را باور نداشتند. خلبانان از طرفی برای آنها که از اخبار ایران بی اطلاع بودند و روحیه شان پایین آمده بود ناراحت بودند ولی از طرف دیگر از جمع آنان مطمئن نبودند و نمی توانستند دوباره ریسک کنند. تا این که در روز عید قربان آنها هم توانستند رادیوی یکی از نگهبانان را که روی دیوار جا گذاشته بود بردارند شاید این هم عیدی آنها بوده ! به هر حال وجود رادیو باعث شد که آنها هم دوباره روحیه شان را به دست بیاورند.
کتابچه دستورالعمل
با گذشت چند سال از اسارت به تدریج حساسیت هایی در بین جمع بیست و پنج نفری خلبانان به وجود آمد که دوری از خانواده و سختی های اسارت علت اصلی این حساسیت ها بود. برای رفع این مشکل همه خلبانان به کمک هم قوانینی را تدوین نمودند که به صورت کتابچه دستورالعمل درآمد، اسم و امضای تمام بیست و پنج خلبان زیر آن بود و همه موظف به اجرای آن قوانین بودند. بر اساس این دستورالعمل هر سه ماه یک بار گروه بندی و سلول ها تغییر می کرد و افرادی که مایل بودند با هم باشند اسامی شان را به هیئت رئیسه می دادند. اعضای هیئت رئیسه چهار نفر بودند که آنها هم هر چند وقت یک بار عوض می شدند. این گونه مسایل باعث ایجاد شور و حال زیادی در جمع شده بود به خصوص زمان انتخابات هیئت رئیسه که بیشتر شبیه انتخاباتی بود که در شهرها برای احراز کرسی نمایندگی مجلس صورت می گیرد. به هر حال این کارها در آن شرایط بهترین دل مشغولی و سرگرمی برای اسیران بود و باعث کم شدن بد بینی ها و حساسیت ها شده بود.
موشک جواب موشک
مدتی بود اخبار موشک باران ایران از رادیو شنیده می شد که این موضوع باعث ناراحتی و تضعیف روحیه خلبانان شده بود. همه به هم می گفتند با این وضعیت ایران حتما شکست خواهد خورد اما لشگری در اعماق قلب خود مطمئن بود پیروزی از آن ماست ! چند روزبعد ناگهان نیمه های شب صدای انفجار مهیبی در نزدیکی زندان الرشید شنیده شد. همه شوکه شده بودند و کسی نمی دانست که آن صدای انفجار چه بوده است ؟ شب بعد مسئول رادیو اخبار را گرفت و ضمن قول گرفتن از همه مبنی بر بازگو نکردن خبر با خوشحالی زیاد گفت:
- صدای انفجاری که دیشب شنیدید مربوط به موشک های دوربرد ایران است که به ساختمان بانک رافدین بغداد اصابت کرده و آن را در هم کوبیده است.
اسرا با شنیدن این خبر سر از پا نمی شناختند و زیر لب زمزمه می کردند "موشک جواب موشک."
عراق در روزنامه هایش هیچ اشاره ای به موشک ایران نکرده بود، در روزنامه ها فقط نوشته شده بود بانک رافدین توسط خرابکاران ایرانی بمب گذاری شده است !
استفاده از سلاح شیمیایی مرحله جدید جنگ
سرانجام جنگ موشک ها هم کاری از پیش نبرد و جنگ به مرحله جدیدی که همان استفاده از بمب های شیمیایی بود سوق داده شد. پس از مدتی حملات نیروها از سر گرفته شد و این بار عراق بود که با استفاده از سلاح شیمیایی زمین های از دست رفته اش را باز پس می گرفت. عراق در روزنامه الثوره عکس یک سرباز عراقی را به صورت کاریکاتور کشیده بود که در دستش اسپری حشره کش قرار داشت، دود سیاهی از این اسپری خارج شده بود و تعداد زیادی از نیروهای ایرانی گیج و مبهوت روی زمین دراز کشیده بودند ! دیدن این عکس برای اسرا بسیار دلخراش و ناراحت کننده بود و نشان دهنده این بود که عراق از سلاح شیمیایی استفاده می کند و از افشای آن هم هیچ واهمه ای ندارد.
لشگری و تعداد دیگری از جوانان که تجربه کافی نداشتند از این واقعه به شدت آسیب دیده بودند به طوری که سرتیپ لشگری حتی حاضر نشد سر سفره تحویل سال بنشیند لذا خود را به رخت شستن مشغول کرد. پس از تحویل سال ارشد آسایشگاه به سراغش آمد، او را در آغوش گرفت و سال نو را به او تبریک گفت و ادامه داد هر جنگی هم شکست دارد و هم پیروزی با پیروزی نباید زیاد خوشحال شد و با شکست هم زیاد ناراحت. این جمله بارقه ای از امید در دل لشگری روشن کرد. لباس هایش را پهن کرد و به اتاقی که مراسم در آن جا برگزار می شد رفت. یکی از اسرا شیرینی دست ساز تهیه کرده بود او خمیرهای وسط نان را بعد از خشک شدن با کمی شکر روی چراغ تفت داده بود با تعارف این شیرینی دست سازبه لشگری ذهن او از حصارهای زندان بیرون رفت. امسال هم سال تحویل در زندان گذشت !
بازجویی پس از هفت سال اسارت !
زمستان سال 1366 بود اسرا در محوطه هواخوری مشغول نرمش بودند یک نگهبان عراقی خود را به جمع رساند و پرسید:
- حسین لشگری کیست ؟ ملاقات کننده دارد.
بعد از معرفی لشگری توسط ارشد آسایشگاه چشم های او را بستند و او را به اتاقی خارج از محوطه زندان بردند. مدتی بعد اشخاصی وارد اتاق شدند و شخصی با لهجه فارسی پرسید حالت چطور است ؟ لشگری جواب داد:
- اجازه بدهید اول چشم هایم را باز کنم بعد با هم صحبت کنیم.
شخص دیگری که آن جا بود به عربی اجازه داد، لشگری چشم هایش را گشود، او یک سرهنگ خلبان و یک ستوانیار را دید که روبرویش نشسته اند. ستوانیار گفت:
- برای پرسیدن چند سوال به این جا آمده ایم و امیدواریم بتوانیم با هم همکاری کنیم.
لشگری با ناراحتی پاسخ داد بعد از هفت سال اسارت چرا دست از سرم برنمی دارید ؟ سرهنگ بدون اعتنا شروع کرد به پرسش کجا را زدید ؟ چگونه سقوط کردی ؟ آیا دوره توجیهی اسارت را دیده ای ؟ و.....
لشگری متوجه شد که آنها در پی پیدا کردن مدارکی هستند که بتوانند با استناد به آنها در جوامع بین المللی ثابت کنند ایران آغاز کننده جنگ بوده است. بنابراین در جواب آنها گفت:
- هیچ کس در ایران مرا توجیه نکرده بود ما اصلا خیال جنگ با شما را نداشتیم. ماموریتی که منجر به اسارت من شد یک ماموریت بسیار ساده بود دلیل آن هم به همراه داشتن عکس زن و بچه ام، گواهی نامه رانندگی ایرانی و خارجی و مبلغ 20 هزار تومان پول نقد است. اگر می دانستم اسیر می شوم هیچ وقت اینها را با خودم نمی آوردم !
پس از پایان بازجویی لشگری را به سلولش بازگرداندند اما یک هفته بعد دوباره توسط یکی از سرگروه های استخبارات بازجویی شد او هم سعی داشت از لشگری اقرار بگیرد مبنی بر این که ایران شروع کننده جنگ بوده است ولی با یاری خدا او هم موفق نشد و سرتیپ لشگری از این آزمون هم سربلند بیرون آمد.
پیروزی عملیات والفجر 10 موجی از شادی را به همراه داشت
در بهار سال 1367 اسرا از طریق رادیو مطلع شدند رزمندگان اسلام عملیات والفجر 10 را آغاز نموده اند در این عملیات شهر حلبچه در شمال عراق با همکاری نیروهای مردمی عراق به تصرف ایران درآمد و تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به اسارت در آمدند. با شنیدن این خبر موجی از شادی سراسر آسایشگاه را در بر گرفته بود و اسرا روحیه ای تازه یافته بودند، همه در دل آرزو می کردند کاش اسیر نبودند و در ایران این پیروزی را جشن می گرفتند، بعد از آن همه شکست و ناکامی این پیروزی بسیار شیرین و گوارا بود. عراق هر چه تلاش کرد نتوانست حلبچه را پس بگیرد، صدام به منظور زهر چشم گرفتن از بقیه مردم عراق برای این که بدانند همکاری با ایران چه عواقبی دارد به طور گسترده به بمباران شیمیایی آن هم از نوع گاز خردل پرداخت به طوری که ظرف مدت یک ساعت 5000 کشته و 15000 زخمی به جای ماند این فاجعه دنیا را تکان داد ولی به علت همکاری قدرت های استکباری با صدام هیچ وقت دولت صدام محکوم نشد !
نیروهای ایرانی طی بیانیه ای رسما اعلام کردند قصد عقب نشینی از شهر حلبچه را دارند و سپس شهر بندری فاو را که در عملیات والفجر 8 تصرف شده بود به عراق واگذار کردند.
پذیرش قطعنامه
همه منتظر عاقبت کار بودند، اسرا روز به روز افسرده تر و دلتنگ تر می شدند تا اینکه سرانجام شب سرنوشت ساز 27 تیر سال 1367 از راه رسید و خبر پایان جنگ و پذیرش قطعنامه از سوی امام از رادیو پخش شد. صبح روز بعد مسئول رادیو با صلاح دید ارشد آسایشگاه خبر را به اطلاع همه رساند. اسرا نمی توانستند خبر را باور کنند. تا دقایقی همه بهت زده بودند عده ای از شنیدن خبر ناراحت بودند و گریه می کردند عده ای دیگر فکر رهایی از بند و بودن در کنار خانواده را در ذهن می پروراندند و خوشحال بودند.
حالا این دولت عراق بود که در اجرای مواد قطعنامه تعلل می ورزید. صدام با توجه به عقب نشینی های اخیر ایران در جبهه ها فکر می کرد پذیرش قطعنامه ناشی از ضعف نیروهای ایرانی است لذا برای جبران شکست های خود و به دست آوردن امتیازات جدید با حمایت همه جانبه منافقین از زمین و هوا عده ای را با تجهیزات از منطقه غرب به طرف ایران گسیل داشت. صدام قول فتح سه روزه ایران را داده بود.
امام خمینی با یک بسیج عمومی چندین هزار رزمنده از جان گذشته را در منطقه غرب حاضر کردند و عملیاتی به نام مرصاد و با رمز یا علی آغاز شد. منافقان تا عمق 100 کیلومتر یا کمی بیشتر در خاک ایران پیشروی کرده بودند که نیروهای ایرانی در تنگه چهارزبر آنها را محاصره کرده و از زمین و هوا مورد حمله قرار دادند. منافقان شکست سختی خوردند و بیشتر نیروهای شان کشته یا اسیر شد. صدام بعد از چشیدن طعم این شکست فهمید که ایران هنوز در اوج قدرت است و ناچار قطعنامه را پذیرفت.
هفدهم مرداد ماه سال 1367 ساعت 5/1 شب اسرا با صدای تیراندازی سربازان از خواب بیدار شدند کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است ! ساعت 3 نیمه شب یک ستوانیار همراه یک سرباز عراقی وارد سلول سر تیپ لشگری شدند و به او گفتند فردا ساعت 12 ظهر به دنبالش آمده و او را به جایی می برند اما نگفتند کجا ؟ بعد از رفتن آنها ارشد آسایشگاه اطلاع داد تیراندازی واکنش عراقی ها برای پذیرفتن قطعنامه از طرف صدام بوده است.
تغییر رفتار عراقی ها
همه اسرا فکر می کردند چون لشگری اولین اسیر بوده عراقی ها قصد دارند او را اولین نفر آزاد کنند به همین دلیل هر کس سفارشی برای خانواده خود به او می داد ولی در دل لشگری آشوبی بر پا بود تا این که ساعت 12 ظهر به دنبالش آمدند و این بار بدون این که چشمانش را ببندند او را بیرون بردند. رفتار عراقی ها نسبت به او خیلی تغییر کرده بود و بسیار با احترام با او برخورد می کردند. او را به سلمانی بردند وحوله و وسایل حمام برایش آماده کردند و لباس تابستانی مخصوص نیروی هوایی عراق را بر تنش کردند. هر نگهبانی که او را می دید سلام و احوالپرسی می کرد انگار نه انگار که تا دیروز همه اینها دشمن بوده و برخورد خشک و خشنی با اسرا داشته اند !
سرتیپ لشگری در ظاهر لبخندی بر لب داشت و از پذیرایی آنها خوشحال بود ولی در باطن دلشوره ای شدید سراسروجودش را فرا گرفته بود و با خود می اندیشید اینها چه نقشه ای برای من دارند چرا مرا از دوستانم جدا کرده اند ؟ !
لحظات پر از اضطراب
سرتیپ لشگری غرق در افکار و اندیشه های خود بود که نگهبان وارد شد و او را به اتاق افسر نگهبان برد. در آن جا سرگردی پشت میز نشسته بود و یک سروان هم روی مبل لم داده بود. با ورود لشگری آنها بلند شدند و خوش آمد گفتند ! سروان که از کمیته قربانیان جنگ آمده بود می گفت:
- من مامورم سلام رئیس جمهور صدام حسین را به شما برسانم و شما از این لحظه به بعد میهمان ایشان هستید.
سپس اضافه کرد ممکن است تا یکی دو هفته دیگر به ایران و نزد خانواده ات باز گردی. بارقه ای از امید در دل لشگری جرقه زد و گفت:
- خدا بزرگ است هر چه او بخواهد همان می شود.
و لحظاتی بعد به همراه سروان از اتاق خارج شده و به سمت خودرویی که جلوی اتاق افسر نگهبان پارک بود رفتند. در طول مسیر همواره سروان به فاصله یک متر از سمت چپ او راه می رفت و این طرز حرکت در ارتش نشانه احترام به مافوق است.
پس از مدتی آنها به یک خانه ویلایی که در منطقه ای به نام "یرموک" قرار داشت رسیدند. پنج نفر از داخل خانه برای استقبال آمدند و با عزت و احترام آنها را به داخل ساختمان بردند و در آن جا یک اتاق تمیز و راحت با امکانات فراوان مثل کولر گازی و تخت خواب و کمد دیواری در اختیار لشگری گذاشتند و به او گفتند هر وقت خواستی از اتاق بیرون بروی در می زنی نگهبانان در را باز می کنند. صدای قفل کردن در سرتیپ لشگری را متوجه کرد که این جا هم همیشه در به رویش بسته است !
رفتار نگهبانان با او بسیار خوب بود، برای غذا همه با هم پشت میز ناهار خوری نشستند. لشگری که هشت سال بود چنین غذایی در بشقاب چینی با قاشق و چنگال نخورده بود. احساس می کرد شخصیت دیگری پیدا کرده چرا که عراقی ها در تمام مدت و به هر نحوی سعی داشتند شخصیت اسرا را خرد کنند.
بعد از نماز مغرب و عشاء نگهبانی آمد و گفت:
- ملاقات داری.
لشگری آماده شد و از اتاق بیرون آمد. داخل سالن یک سرتیپ مسئول اسیران ایرانی منتظر بود و به محض دیدن او گفت:
- شما به دستور صدام حسین این جا آورده شده اید. وضعیت شما با بقیه اسیران فرق می کند و ما منتظر هستیم ببینیم ایران در رابطه با پذیرش قطعنامه و آزادی اسرا چه می کند ؟ شاید تو هم در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشی و هر چه زودتر به ایران برگردی.
او درباره سیاست داخلی ایران از لشگری سوالاتی پرسید و و در نهایت به او گفت این پنج نفر را که در این جا هستند برادر خود بدان و هر چه نیاز داشتی به آنها بگو.
صبح روز بعد ارشد نگهبان آمد وبه لشگری گفت:
- سروان ثابت مسئول کمیته اسیران منتظر شما هستند.
و او را به اتاق پذیرایی برد. سروان ثابت با لباس سبز ارتش عراق روی مبل نشسته بود که با ورود لشگری بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد و توضیح داد که او را مستقیما به دستور صدام حسین به این جا آورده اند و قرار است تا زمان آزادی همین جا بماند سپس از وضعیت غذا و امکانات پرسید و در نهایت هم گفت از این به بعد هفته ای دو یا سه بار برای سر زدن به او خواهد آمد.
دو روز بعد یک نگهبان آمد و گفت سرتیپ پیغام فرستاده یک رادیو در اختیارت بگذاریم به محض خروج نگهبان لشگری رادیو را به برق زد و به جست و جوی موج رادیو ایران پرداخت و پس از بیست دقیقه تلاش توانست ایستگاه اهواز را که تقویت کننده رادیوی ایران بود بگیرد. با شنیدن صدای رادیو اشک از چشمانش جاری شد به شدت احساساتی شده بود انگار خواب می دید استفاده مجاز از رادیو آن هم در اسارت ! اولین چیزی را که شنید داستان شب رادیو بود تا ساعت 12 که اخبار سراسری پخش می شد خیلی مانده بود روی تخت دراز کشید و به صدای گوینده گوش سپرد تا این که ساعت 12 شد سرود جمهوری اسلامی ایران نواخته شد و سپس گوینده شروع به گفتن اخبار کرد. برای اولین بار از رادیو شنید که مذاکرات صلح بین هیئت های ایرانی و عراقی در ژنو برگزار می شود. به نظر می رسید پس از پایان مذاکرات اسیران به میهن خودشان باز می گردند. شنیدن این خبر روحیه او را صد چندان کرده بود. روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت. با خود می اندیشید اگر زندگی من به همین ترتیب ادامه پیدا کند چه کنم ؟ باید برنامه ریزی کنم تا وقتم تلف نشود و شروع کرد به تقسیم بندی زمان و کارهایی که می توانست در یک اتاق در بسته انجام دهد و سرانجام برای تمام روز خود برنامه ای ترتیب داد بدین شرح: خواب و استراحت هفت ساعت، خواندن نماز قضا دو ساعت، صرف صبحانه ناهار و شام سه ساعت، مطالعه کتاب دو ساعت، ذکر خدا و صلوات یک ساعت، گوش دادن به اخبار ایران و جهان و تفسیر آن از رادیو های مختلف سه ساعت و......
با این تقسیم بندی دیگر وقت اضافی نداشت که به چیزی فکر کند !
دور اول مذاکرات ژنو
اخبار شب رادیو ایران و رادیو های بیگانه خبر از آغاز مذاکرات ژنو می دادند همه اسیران منجمله سرتیپ لشگری نگران و مضطرب چشم به نتیجه مذاکرات دوخته بودند. دور اول مذاکرات بدون هیچ نتیجه ای پایان پذیرفت. عراق به تصور این که ایران از روی ضعف قطعنامه را پذیرفته است قصد داشت امتیازاتی بگیرد ولی ایران همه چیز را منوط به اجرای مواد قطعنامه تصویبی شورای امنیت سازمان ملل نموده بود لذا مذاکرات به شکست انجامید و هیئت ها به کشورشان بازگشتند. پس از این مذاکرات رفتار عراقی ها با لشگری تغییر کرد و دیگر کسی صحبت از صلح و باز گشت او به ایران نمی کرد، روحیه اش بسیار پایین آمده بود و کم مانده بود رشته امور از دستش خارج شود دیگر حوصله انجام برنامه های روزانه اش را نداشت نمی توانست زمان را کنترل کند و گویی زمان او را سوار بر پاندول عقربه های ثانیه شمار خود کرده بود.
آبان ماه بود و از دور بعدی مذاکرات خبری نبود کم کم هوا رو به سردی می رفت روزها زمستان هم از پی هم آمدند و رفتند و یک بار دیگر عید از راه رسید و او در غربت و تنهایی کنج اتاق با دلی افسرده و ناراحت جشن گرفت و خدا را شکر کرد که لااقل سالم و سرپاست و جای خوب و گرمی دارد.
رحلت امام خمینی ( ره )
ظهر روز 11 خرداد سال 1368خبر بیماری امام و انتقال ایشان به بیمارستان از رادیو پخش شد در اخبار عربی تلویزیون عراق هم تصویر ایشان در بیمارستان نشان داده شد. لشگری بسیار نگران و مغموم بود و مرتبا برای سلامتی ایشان دعا می کرد.
صبح روز 14 خرداد با شنیدن آهنگ عزا از رادیو زانوانش سست شد. نگهبانان با تعجب او را نگاه می کردند و می گفتند خمینی مات، با شنیدن این حرف او دگرگون شد توان ایستادن نداشت ولی به هر نحو که بود باید خود را کنترل می کرد باید از لحاظ روحی پیش دشمن خودش و ملتش را حفظ می کرد به اتاقش برگشت و در خلوت از ته دل اشک ریخت و پس از مدتی کم کم به خواب رفت صبح روز بعد یکی از نگهبانان به او اطلاع داد از رادیو بی بی سی شنیده است که رهبری ایران به آیت الله خامنه ای واگذار شده. لشگری خوشحال شد و از او تشکر کرد و به شکرانه این حسن انتخاب همان شب صد صلوات فرستاد.
زندگی روزمره در اسارت ادامه داشت. مذاکرات صلح بین دو کشور به بن بست رسیده بود و هیچ کس نمی دانست سرانجام کار به کجا ختم خواهد شد ؟ سروان ثابت مسئول کمیته قربانیان جنگ هر سه ماه یک بار به دیدن او می رفت، حقوق ماهیانه افسران جزء در اسارت چیزی حدود 5 الی 6 دلار بود و لشگری می بایست با این پول تمام لوازم مورد نیاز خود را تهیه کند، گاهی برای خرید یک وسیله ماه ها صبر می کرد تا پولش جمع شود. او با صبر و اتکا به خداوند سختی ها را تحمل می کرد و امیدش را از دست نمی داد.
یک ستوانیار یکم به نام "حسن انصاری" که به جای ارشد نگهبانان آمده بود برای لشگری تعریف می کرد:
- من پنج سال از عمرم را در جبهه های جنگ گذراندم و در این مدت یک میلیون فشنگ و صد آرپی جی زده ام ولی هیچ وقت ایرانی ها را هدف نمی گرفتم تا بدین وسیله خودم هم کشته نشوم چون با خدا عهد کرده بودم و او هم دعای مرا مستجاب کرد.
او تعریف می کرد بارها خمپاره و گلوله آر پی جی در کنارش به زمین خورده و دوستانش در سنگر کشته شده اند ولی برای خودش هیچ اتفاقی نیفتاده. با شنیدن حرف های او لشگری به فکر فرو رفت با خود می اندیشید چه می شد اگر روزی می رسید که در هیچ کجای دنیا جنگی اتفاق نیفتد ! ؟