راز ماندن
گفت: در رفتن من...
کوه پرسيد: و من؟
گفت: در ماندن تو...
بلبلي گفت: و من؟
خندهاي کرد و بگفت: در غزلخواني تو...
آه از آن آبادي که در آن کوه رَود،
رود مرداب شود و در آن بلبل سرگشته سرش را به گريبان ببرد و نخواند ديگر...
من و تو بلبل و کوه و روديم
راز ماندن جز در خواندن من؛ماندن تو؛رفتن ياران سفر کرده مان نیست...بدان!
به یاد همه خلبانانی که غریبانه رفتند...به یاد خلبان شهید علیرضا کریمایی و خلبان شهید مصطفی فصیحی...کمتر از یک ماه به دومین سالگرد شهادت این دو بزرگوار مانده
مصطفی...علیرضا
برای شما که پر از شادی و آزادی ست...طعم پرواز وافعی را با رفتن تازه چشیدید...اما برای ما...پر از درد و تلخی...برای عسل و دانیال پر از لمس نبودن هایتان...پر از نگاه های ترحم آمیز...پر از...پر از نبودن تو که کاش بودی...
حکمتش چه بود که بعد از رفتنت باید تو را بشناسم؟نمی دانم...
مرغانِ مهاجر شدید و ما زمینیانِ به گل نشسته را به حالِ نذارمان رها کردید...

این رسمش نبود....رسم رفاقت نبود که برید و یاد رفقا نکنید...
مگر با هم قرار دوستی و رفاقت نگذاشتیم خوش غیرت؟گفتم قهرم...تا نیایی دیگر نمی آیم...نمی دانم پس چرا دلم با این همه غرور اما آخر هفته که می شود باز پر می کشد برای مزارت...
قهر هایم شده مثل قهرهای کودکی که قیامتش فردای همان روز بود...زبان می گوید قهرم و دل نرفته برایت تنگ می شود...گلاب که ارزشت را نمی فهمد،باقطره قطره اشک هایم عکس مزارت را می شویم...
یادت هست آمدم باران می بارید؟اشک گل،اشک آسمان و اشک های من بودند که تصویر صورتت را شستشو می دادند...تطهیر شدن زیر آسمان به نیت صفای دل من و سنگ مزار تو...
خوش انصاف...قرارمان یادت نرود؟
