خاطراتی از امیر سرتیپ دوم خلبان محمود بابایی
عراق پس از 34 روز زمینگیری در اطراف و داخل خرمشهر، سرانجام روز 4
آبان ماه 1359 موفق به تصرف این شهر شد. در ادامه شاهد بودیم که ارتش عراق
عزم خود را برای اشغال شبه جزیره آبادان هم جزم کرده بود. طوری که با
استعداد رزمی بالایی نوک پیکان حمله را متوجه آبادان نمود و پس از یک سری
درگیریهای سنگین، شهر آبادان را به اندازه 330 درجه به محاصره خود درآورد.
در این برهه از نبرد، هوانیروز با ارسال یگانهای متعدد به منطقه نبرد،
مبادرت به اجرای آتش بر روی مواضع عراقیها نمود. در آن مقطع، من جزء
سازمان رزم پایگاه هوانیروز اصفهان بودم. ما ماموریت داشتیم نوار 30 درجه
که از سه راهی ماهشهر تا منطقهای به نام «چوبده» بود را به هر قیمتی حفظ
کنیم. و مانع از الحاق نیروهای عراقی شویم. در همین راستا، در قالب تیمهای
آتش سنگین، قبل از طلوع آفتاب، زمانی که هنوز نفرات یگانهای زرهی دشمن
آماده حرکت نشده بود، به آنها یورش برده و ضربه میزدیم. این کار به طور
روزانه تا غروب آفتاب یا به اصطلاح خلبانان «Sunset» ادامه داشت و تا
تاریکی شب، تحرک دشمن را زیرنظر داشتیم و اگر قصد حمله داشتند، بلافاصله
وارد نبرد با آنها میشدیم.
در آن دوره زمانی که به واقع جزء ماههای سرنوشتساز جنگ بود، بچههای هوانیروز حماسههای فراموش نشدنی را از خود به جای گذاشتند، به طوری که هم زمان با حرکت تانکهای عراقی به منظور تک بالگردهای کبرا مثل «اجل معلق» بر سر آنها ظاهر میشدند و به محض بازگشت دسته پروازی عمل کننده در منطقه، دسته پرواز یا تیم آتش دوم راهی منطقه نبرد میشد. یعنی ما در آسمان یکدیگر را به اصطلاح «عوض» میکردیم.
اگرچه تعداد تانکهای دشمن در نبرد محاصره آبادان تمامی نداشت، به لطف پروردگار و تلاش تمامی رزمندگان، عراق تا آخرین لحظات آغاز عملیات شکست حصر آبادان، نتوانست الحاق موردنظر را انجام دهد و باریکهای که اشاره کردم تا زمان شکستن محاصره آبادان، تنها معبر زمینی ارسال آذوقه و مهمات به این شهر بود.
عملیات الیبیتالمقدس از مراحل آمادهسازیاش گرفته تا آغاز و سپس پایان آن، جزء زیباترین خاطرات زندگی من است و فکر نمیکنم کسی از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس وجود داشته باشد که از فتح خرمشهر به شیرینی یاد نکند.
از چند خاطرهای که راجع به این عملیات میخواهم برایتان بگویم، اولی مربوط به انهدام «پل مارد» است. ما ماموریت داشتیم که علاوه بر انجام پشتیبانی نزدیک از یگانهای زمینی در منطقه عملیاتی، به انهدام پل مارد هم اقدام کنیم. پل مارد پلی بود که عراقیها روی رود کارون احداث کرده بودند و پشت پل هم جاده آسفالتهای درست کرده و تا جاده بصره ادامه داده بودند. این پل از لحاظ عملیاتی اهمیت بسیار بالایی برای عراقیها داشت. به طوری که توصیف شدت حفاظت از پل توسط دشمن برایم مشکل است. ما بارها و بارها برای رسیدن به پل اقدام کردیم و من حتی یکبار تا 1 مایلی پل هم رسیدم. اما حجم عظیم آتش به حدی بود که تمام اطراف بالگرد و زیرپا پر از گردوخاک شده بود و در واقع در اثر انفجار گلولهها در زمین و آسمان آن قدر دود و گرد و خاک فضا را پر کرد که عملا دید ما کور شد و ناکام دور زدیم و برگشتیم. البته مورد اصابت قرار نگرفتن ما در آن باران گلوله و موشک هم خود داستانی است که گاهی با خود فکر میکنم، چطور در آن وضعیت که سر سوزنی از آسمان، خالی از گلولههای دشمن نبود، ما جان سالم به در بردیم! و به حق چیزی جز خواست خداوند را در آن ندیدم.
زمانی که به قرارگاه برگشتیم من رفتم سراغ «ناصر نژادتقی»، یکی از شجاعترین خلبانان کبرای هوانیروز که حقیقتا حماسههای بینظیری توسط همین خلبان در جبهههای جنوب خلق شد. در عملیاتهایی که در جنوب انجام میدادیم ناصر لیدر یکی از تیمها بود و من لیدر تیم دیگر. فقط در مواردی که منطقه نبرد ناآشنا بود و میبایست برای اولین بار در آن نقطه هجومی صورت میدادیم، ما دو نفر در دو فروند کبرا در قالب تیم آتش با هم پرواز میکردیم تا علاوه بر انجام عملیات، دشمن را شناسایی چشمی کنیم و به این ترتیب در پروازهای بعدی هر کس تیم آتش خود را با چشم باز رهبری کند.
من اصرار داشتم به هر قیمتی که هست پل مارد را مورداصابت قرار دهیم. در نتیجه با نژادتقی مشورت کردم و متوجه شدم او خیلی بیشتر از من به این مهم علاقه دارد. با هم فکری هم، به دو تن از کمک خلبانان زبردست و بیباک به نامهای «جهانگیر باقری» و «مقدمی» پیشنهاد کردیم و آنها هم مردانه یا علی گفتند. تاکتیکی که ما برای این عملیات ریخیتم این بود که با علم به این که رسیدن به پل از روبهرو غیرممکن است، با قبول ریسک، عراقیها را دور زده و با عبور از روی سر دشمن، پل را از پشت مورد اصابت قرار دهیم و در واقع عراقیها را غافلگیر کنیم. در این عملیات که احتمال مورد اصابت قرار گرفتن ما بسیار بالا بود، میبایست یک خلبان کارکشته و باتجربه بال گرد نجات 214 همراه ما میبود که در صورت سقوط، زنده و یا مرده ما را به عقب برگرداند. برای این کار خلبان «ژنده رزمی» از دلاوران بال گرد 214 اعلام آمادگی کرد و 3 فروندی، استارت زده و راهی هدف شدیم. در این پرواز بر اساس نقشهای که با نژادتقی طراحی کرده بودیم، پس از برخاستن، سمت «دارخوین» را گرفته و با رسیدن به حدود 3 مایلی مارد، در امتداد خط مقدم به سمت شمال گردش کردیم. با رسیدن به خطوط برق فشار قوی میبایست از روی این دکلها رد میشدیم و ارتفاع میگرفتیم. ناگفته نماند در تمام طول پرواز، هم ما عراقیها را میدیدیم و هم آنها ما را زیرنظر داشتند تا مبادا حرکتی علیه آنها انجام بدهیم. پس از عبور از روی دکلها، خود را در امتداد این خطوط فشار قوی قرار داده و 20 مایل را با تمام سرعت به سمت غرب ادامه مسیر دادیم و میدانستیم که در همین امتداد خط پدافندی عراق قرار دارد. با رسیدن به نقطه گردش میبایست 90 درجه گردش کرده و به طور عمود به خط دشمن میزدیم. هنوز 2 دقیقه از حرکت ما به سمت جنوب نگذشته بود که ناگهان ناصر فریاد زد: «محمود! روی سر عراقیها هستیم» بر اساس نقشه هنوز زمان داشتیم تا به خط مقدم شرقی -غربی عراق که در شمال خرمشهر احداث کرده بود، برسیم. اما آنها تغییر موقعیت داده و ما اکنون بالای سر آنها بودیم.
همانطور که عرض کردم 20 مایل از لجمن(1) به سمت عمق نیروهای عراق نفوذ کرده و مشخصا به بالای سر یک یگان تدارکاتی نفرات بیرون از سنگرهای دشمن رسیده بودیم. همه سربازان در آرامش و استراحت بودند و نفرات، بیرون از سنگرها با لباس راحتی تردد میکردند. توپهای پدافندی بدون نفر در جای خود رها شده و تا چشمکار میکرد وانت و کامیون آذوقه و مهمات در این نقطه تجمع پیدا کرده بودند. آن قدر این لقمه چرب و نرم و بیدردسر بود که من و ناصر، در از بین بردن آن و فراموش کردن مارد شک نکردیم. بلافاصله با مکاله کوتاهی که بین ما رد و بدل شد، آتشبازی را آغاز کردیم. توپ 20 میلیمتری را به کار انداخته و به سراغ تک تک سنگرها رفتیم و حساب نفرات درون سنگرها را رسیدیم.
توپ 20 میلیمتری کبرا از بیرون صدای بسیار وحشتناکی دارد. همین صدا باعث شد تا تعداد زیادی از نفرات عراقی کپ کرده و روی زمین دراز بکشند و کار ما را راحتتر کند. همانطور به همراه ناصر مشغول انهدام سنگرها، کامیونها و وانتهای آذوقه و مهمات بودیم که یک دفعه متوجه شدم یک اتوبوس از میان دیگر ادوات بیرون آمد، سمت عراق را گرفت و تمام نفراتی که هنوز ما به خدمتشان نرسیده بودیم به سمت اتوبوس میدویدند و یکی یکی سوار می شدند. وضعیت این نفرات که به سمت اتوبوس میدویدند با توجه به غافلگیری شدید بسیار جالب و خندهدار بود. تعداد زیادی با زیرپوش سفید و بقیه با دمپایی، با هر مشقتی بود خود را به اتوبوس رسانده و سوار شدند.
همین که اتوبوس شروع به حرکت کرد، من خطاب به کمک خلبان خودم فریاد زدم:«جهان! اتوبوس» گفت: «دارمش! عجله نکن». ما اصولا برای هر هدفی از موشک «تاو» استفاده نمیکردیم و تا حد امکان با 20 میلیمتری کار خود را انجام میدادیم. اما این بار برای اتوبوس هم تصمیم گرفتیم تاو شلیک کنیم. باقری صبر کرد تا اتوبوس از نفرات پر شود و من هم تمامی این لحظات بالگرد را مثل نوک پیکان به سمت اتوبوس نشانه رفته بودم. در زمان مناسب با اعلام آمادگی باقری تاو را به سمت اتوبوس پر از نفرات شلیک کردیم و موشک درست به سینه اتوبوس در حال حرکت برخورد کرد. انفجار به حدی شدید بود که پس از فروکش گرد و غبار از اتوبوس به آن عظمت هیچ اثری باقی نمانده بود. خلاصه در این آتشبازی به غیر از مقداری فشنگ 20 میلیمتری که برای خطرات احتمالی راه برگشت ذخیره کردیم، هر آن چه داشتیم و نداشتیم. روی سر نفرات عراقی خالی کردیم. در همین حین، ما 214 ژنده رزمی را با توجه به سرعت بالایی که در مسیر به خود گرفته بودیم گم کردیم. رفتم روی رادیو و ژنده رزمی را صدا کردم و گفتم: کجائی؟ موقعیت خود را اعلام کرد و من گفتم: من شمارش میکنم شما به سمت ما بیا. در بال گرد سامانهای وجود دارد به نام «DF» که با ردیابی مکالمات رادیویی، سمتی که منبع مکالمات است را به صورت جهتنما به خلبان نشان میدهد. حالا شما ببینید در عمق خاک دشمن که باید سکوت مطلق رادیویی حاکم باشد، ما چطور داریم با هم صحبت میکنیم. هنوز ژنده رزمی به ما ملحق نشده بود که نژادتقی گفت: «محمود! هوای من را داشته باش، میخواهم بنشینم!» گفتم: «برو! دارمت!» نژاد تقی به زمین نشست و کمک خلبانش، مقدمی، بلافاصله با اسلحه بیرون پرید ما در هر بالگرد برای مواقع اضطراری، به جای کلت، یک کلاش قنداق تاشو داشتیم. مقدمی که شکارچی حرفهای است به سراغ چند سنگر رفت و خیلی خونسرد سنگرها را پاکسازی کرد و با چهار قبضه اسلحه کلاشینکف نو به سمت بالگرد برگشت. همزمان که نژادتقی روی زمین نشسته بود من از آنها کمی فاصله گرفتم و تمام توجه خود را معطوف اطراف کردم تا کسی از چادر یا سنگری بیرون نیاید. وقتی مقدمی وارد بالگرد شد نژادتقی گفت: محمود بشین کنار ما و 2 تا کلاش رو بگیر! پس از فرود اسلحهها را گرفتیم و سپس هر 3 فروند برگشتیم عقب. جالب اینکه در برگشت هم تعدادی اسیر عراقی با خود آوردیم.
در آن دوره زمانی که به واقع جزء ماههای سرنوشتساز جنگ بود، بچههای هوانیروز حماسههای فراموش نشدنی را از خود به جای گذاشتند، به طوری که هم زمان با حرکت تانکهای عراقی به منظور تک بالگردهای کبرا مثل «اجل معلق» بر سر آنها ظاهر میشدند و به محض بازگشت دسته پروازی عمل کننده در منطقه، دسته پرواز یا تیم آتش دوم راهی منطقه نبرد میشد. یعنی ما در آسمان یکدیگر را به اصطلاح «عوض» میکردیم.
اگرچه تعداد تانکهای دشمن در نبرد محاصره آبادان تمامی نداشت، به لطف پروردگار و تلاش تمامی رزمندگان، عراق تا آخرین لحظات آغاز عملیات شکست حصر آبادان، نتوانست الحاق موردنظر را انجام دهد و باریکهای که اشاره کردم تا زمان شکستن محاصره آبادان، تنها معبر زمینی ارسال آذوقه و مهمات به این شهر بود.
عملیات الیبیتالمقدس از مراحل آمادهسازیاش گرفته تا آغاز و سپس پایان آن، جزء زیباترین خاطرات زندگی من است و فکر نمیکنم کسی از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس وجود داشته باشد که از فتح خرمشهر به شیرینی یاد نکند.
از چند خاطرهای که راجع به این عملیات میخواهم برایتان بگویم، اولی مربوط به انهدام «پل مارد» است. ما ماموریت داشتیم که علاوه بر انجام پشتیبانی نزدیک از یگانهای زمینی در منطقه عملیاتی، به انهدام پل مارد هم اقدام کنیم. پل مارد پلی بود که عراقیها روی رود کارون احداث کرده بودند و پشت پل هم جاده آسفالتهای درست کرده و تا جاده بصره ادامه داده بودند. این پل از لحاظ عملیاتی اهمیت بسیار بالایی برای عراقیها داشت. به طوری که توصیف شدت حفاظت از پل توسط دشمن برایم مشکل است. ما بارها و بارها برای رسیدن به پل اقدام کردیم و من حتی یکبار تا 1 مایلی پل هم رسیدم. اما حجم عظیم آتش به حدی بود که تمام اطراف بالگرد و زیرپا پر از گردوخاک شده بود و در واقع در اثر انفجار گلولهها در زمین و آسمان آن قدر دود و گرد و خاک فضا را پر کرد که عملا دید ما کور شد و ناکام دور زدیم و برگشتیم. البته مورد اصابت قرار نگرفتن ما در آن باران گلوله و موشک هم خود داستانی است که گاهی با خود فکر میکنم، چطور در آن وضعیت که سر سوزنی از آسمان، خالی از گلولههای دشمن نبود، ما جان سالم به در بردیم! و به حق چیزی جز خواست خداوند را در آن ندیدم.
زمانی که به قرارگاه برگشتیم من رفتم سراغ «ناصر نژادتقی»، یکی از شجاعترین خلبانان کبرای هوانیروز که حقیقتا حماسههای بینظیری توسط همین خلبان در جبهههای جنوب خلق شد. در عملیاتهایی که در جنوب انجام میدادیم ناصر لیدر یکی از تیمها بود و من لیدر تیم دیگر. فقط در مواردی که منطقه نبرد ناآشنا بود و میبایست برای اولین بار در آن نقطه هجومی صورت میدادیم، ما دو نفر در دو فروند کبرا در قالب تیم آتش با هم پرواز میکردیم تا علاوه بر انجام عملیات، دشمن را شناسایی چشمی کنیم و به این ترتیب در پروازهای بعدی هر کس تیم آتش خود را با چشم باز رهبری کند.
من اصرار داشتم به هر قیمتی که هست پل مارد را مورداصابت قرار دهیم. در نتیجه با نژادتقی مشورت کردم و متوجه شدم او خیلی بیشتر از من به این مهم علاقه دارد. با هم فکری هم، به دو تن از کمک خلبانان زبردست و بیباک به نامهای «جهانگیر باقری» و «مقدمی» پیشنهاد کردیم و آنها هم مردانه یا علی گفتند. تاکتیکی که ما برای این عملیات ریخیتم این بود که با علم به این که رسیدن به پل از روبهرو غیرممکن است، با قبول ریسک، عراقیها را دور زده و با عبور از روی سر دشمن، پل را از پشت مورد اصابت قرار دهیم و در واقع عراقیها را غافلگیر کنیم. در این عملیات که احتمال مورد اصابت قرار گرفتن ما بسیار بالا بود، میبایست یک خلبان کارکشته و باتجربه بال گرد نجات 214 همراه ما میبود که در صورت سقوط، زنده و یا مرده ما را به عقب برگرداند. برای این کار خلبان «ژنده رزمی» از دلاوران بال گرد 214 اعلام آمادگی کرد و 3 فروندی، استارت زده و راهی هدف شدیم. در این پرواز بر اساس نقشهای که با نژادتقی طراحی کرده بودیم، پس از برخاستن، سمت «دارخوین» را گرفته و با رسیدن به حدود 3 مایلی مارد، در امتداد خط مقدم به سمت شمال گردش کردیم. با رسیدن به خطوط برق فشار قوی میبایست از روی این دکلها رد میشدیم و ارتفاع میگرفتیم. ناگفته نماند در تمام طول پرواز، هم ما عراقیها را میدیدیم و هم آنها ما را زیرنظر داشتند تا مبادا حرکتی علیه آنها انجام بدهیم. پس از عبور از روی دکلها، خود را در امتداد این خطوط فشار قوی قرار داده و 20 مایل را با تمام سرعت به سمت غرب ادامه مسیر دادیم و میدانستیم که در همین امتداد خط پدافندی عراق قرار دارد. با رسیدن به نقطه گردش میبایست 90 درجه گردش کرده و به طور عمود به خط دشمن میزدیم. هنوز 2 دقیقه از حرکت ما به سمت جنوب نگذشته بود که ناگهان ناصر فریاد زد: «محمود! روی سر عراقیها هستیم» بر اساس نقشه هنوز زمان داشتیم تا به خط مقدم شرقی -غربی عراق که در شمال خرمشهر احداث کرده بود، برسیم. اما آنها تغییر موقعیت داده و ما اکنون بالای سر آنها بودیم.
همانطور که عرض کردم 20 مایل از لجمن(1) به سمت عمق نیروهای عراق نفوذ کرده و مشخصا به بالای سر یک یگان تدارکاتی نفرات بیرون از سنگرهای دشمن رسیده بودیم. همه سربازان در آرامش و استراحت بودند و نفرات، بیرون از سنگرها با لباس راحتی تردد میکردند. توپهای پدافندی بدون نفر در جای خود رها شده و تا چشمکار میکرد وانت و کامیون آذوقه و مهمات در این نقطه تجمع پیدا کرده بودند. آن قدر این لقمه چرب و نرم و بیدردسر بود که من و ناصر، در از بین بردن آن و فراموش کردن مارد شک نکردیم. بلافاصله با مکاله کوتاهی که بین ما رد و بدل شد، آتشبازی را آغاز کردیم. توپ 20 میلیمتری را به کار انداخته و به سراغ تک تک سنگرها رفتیم و حساب نفرات درون سنگرها را رسیدیم.
توپ 20 میلیمتری کبرا از بیرون صدای بسیار وحشتناکی دارد. همین صدا باعث شد تا تعداد زیادی از نفرات عراقی کپ کرده و روی زمین دراز بکشند و کار ما را راحتتر کند. همانطور به همراه ناصر مشغول انهدام سنگرها، کامیونها و وانتهای آذوقه و مهمات بودیم که یک دفعه متوجه شدم یک اتوبوس از میان دیگر ادوات بیرون آمد، سمت عراق را گرفت و تمام نفراتی که هنوز ما به خدمتشان نرسیده بودیم به سمت اتوبوس میدویدند و یکی یکی سوار می شدند. وضعیت این نفرات که به سمت اتوبوس میدویدند با توجه به غافلگیری شدید بسیار جالب و خندهدار بود. تعداد زیادی با زیرپوش سفید و بقیه با دمپایی، با هر مشقتی بود خود را به اتوبوس رسانده و سوار شدند.
همین که اتوبوس شروع به حرکت کرد، من خطاب به کمک خلبان خودم فریاد زدم:«جهان! اتوبوس» گفت: «دارمش! عجله نکن». ما اصولا برای هر هدفی از موشک «تاو» استفاده نمیکردیم و تا حد امکان با 20 میلیمتری کار خود را انجام میدادیم. اما این بار برای اتوبوس هم تصمیم گرفتیم تاو شلیک کنیم. باقری صبر کرد تا اتوبوس از نفرات پر شود و من هم تمامی این لحظات بالگرد را مثل نوک پیکان به سمت اتوبوس نشانه رفته بودم. در زمان مناسب با اعلام آمادگی باقری تاو را به سمت اتوبوس پر از نفرات شلیک کردیم و موشک درست به سینه اتوبوس در حال حرکت برخورد کرد. انفجار به حدی شدید بود که پس از فروکش گرد و غبار از اتوبوس به آن عظمت هیچ اثری باقی نمانده بود. خلاصه در این آتشبازی به غیر از مقداری فشنگ 20 میلیمتری که برای خطرات احتمالی راه برگشت ذخیره کردیم، هر آن چه داشتیم و نداشتیم. روی سر نفرات عراقی خالی کردیم. در همین حین، ما 214 ژنده رزمی را با توجه به سرعت بالایی که در مسیر به خود گرفته بودیم گم کردیم. رفتم روی رادیو و ژنده رزمی را صدا کردم و گفتم: کجائی؟ موقعیت خود را اعلام کرد و من گفتم: من شمارش میکنم شما به سمت ما بیا. در بال گرد سامانهای وجود دارد به نام «DF» که با ردیابی مکالمات رادیویی، سمتی که منبع مکالمات است را به صورت جهتنما به خلبان نشان میدهد. حالا شما ببینید در عمق خاک دشمن که باید سکوت مطلق رادیویی حاکم باشد، ما چطور داریم با هم صحبت میکنیم. هنوز ژنده رزمی به ما ملحق نشده بود که نژادتقی گفت: «محمود! هوای من را داشته باش، میخواهم بنشینم!» گفتم: «برو! دارمت!» نژاد تقی به زمین نشست و کمک خلبانش، مقدمی، بلافاصله با اسلحه بیرون پرید ما در هر بالگرد برای مواقع اضطراری، به جای کلت، یک کلاش قنداق تاشو داشتیم. مقدمی که شکارچی حرفهای است به سراغ چند سنگر رفت و خیلی خونسرد سنگرها را پاکسازی کرد و با چهار قبضه اسلحه کلاشینکف نو به سمت بالگرد برگشت. همزمان که نژادتقی روی زمین نشسته بود من از آنها کمی فاصله گرفتم و تمام توجه خود را معطوف اطراف کردم تا کسی از چادر یا سنگری بیرون نیاید. وقتی مقدمی وارد بالگرد شد نژادتقی گفت: محمود بشین کنار ما و 2 تا کلاش رو بگیر! پس از فرود اسلحهها را گرفتیم و سپس هر 3 فروند برگشتیم عقب. جالب اینکه در برگشت هم تعدادی اسیر عراقی با خود آوردیم.
+ نوشته شده در ساعت توسط سیمرغ
|