وحشت زده گوشی را گذاشتم و به سمت در دویدم. از در خارج نشده، تردید کردم. دور از تدبیر دیدم که در آن هنگام پست فرماندهی را ترک کنم. ناچار به پشت میزم بازگشتم. در همین گیرودار و آشفتگی بسر می بردم که فرمانده پایگاه از در وارد شد. صدایش می لرزید و رنگش پریده بود. گوشی را از روی تلفن برداشت و سعی کرد با ستاد مرکزی مستقر در تهران تماس بگیرد. نتیجه همان بود که من آزموده بودم. شده بودم یک پارچه هیجان، برآشفته و پرخاشگر و با شیوه ای که معمولم نبود، از فرمانده پرسیدم:
- چرا ما حمله را آغاز نکردیم؟ چرا صبر کردید تا آنها حمله کنند؟
فرمانده خویشتن دارتر بود و در مقابل فریاد من آرام گفت:
- حالا موقع این حرف ها نیست،‌هر چه زودتر کلیه بچه ها (خلبانان) را خبر کن بیایند پست فرماندهی.
حمله در لحظه ای آغاز شده بود که سرویس اداری تعطیل و بیشتر افراد در راه منازل شان بودند. به تعداد کمی که هنوز سر پست بودند، دعوت را ابلاغ کردم و از دژبان کمک گرفتم تا دیگر افراد را خبر کند. لحظاتی بعد همه در اتاق فرماندهی گرد هم آمده بودیم.

v\:* {behavior:url(#default#VML);} o\:* {behavior:url(#default#VML);} w\:* {behavior:url(#default#VML);} .shape {behavior:url(#default#VML);}


اولین گروه ها آماده حمله شدند

از چهره ها نگرانی می بارید. همه به حالت خبردار ایستاده و منتظر فرمان بودند. پس از دقایقی شور،‌ دسته های پروازی تعیین شد و هدف ها مشخص گردید. آنهائی که برای پرواز انتخاب شده بودند، برای تهیه نقشه و بریف (صحبت های خلبانان قبل از پرواز) به اتاق بریفینگ (اتاق توجیهات قبل از پرواز) رفتند،. نقشه ها آماده شد،‌ لیدرهای (رهبر پرواز تیمی و گروهی. در هر پرواز یک نفر نقش رهبری دارد و بقیه دستورات او را اجرا می کنند) دسته ها به بریف کردن نفرات دسته های پروازی خود سرگرم شدند. پس از پایان بریفینگ، کلیه خلبانان در سالن جمع شدند. فرمانده پایگاه دستورات مهمی را جهت حسن انجام ماموریت به آنها ابلاغ کرد. سپس افسر اطلاعات عملیات، اطلاعات لازم را در اختیار خلبانان قرار داد.
حدود ساعت شش بعد از ظهر، همه چیز آماده بود و ما می توانستیم حمله را آغاز کنیم اما طبق دستور ستاد فرماندهی، حمله به دلایلی می بایست طلوع آفتاب فردا انجام شود. افراد اطاعت کرده و مرخص شدند. به یاد دارم که هفت بعد از ظهر بود که اتاق بریفینگ را ترک گفتم و با گام هائی محکم ولی کوتاه، به سوی منزل رهسپار شدم. به چیزی جز جنگ نمی اندیشیدم. به منزل که رسیدم همسر و دو فرزندم مشوش از انفجارات چند ساعت پیش و دیرکرد من، دوره ام کردند. برای رهایی از سوالات به همسرم گفتم مقداری گردو و کشمش برای من آماده کند. به طوری که بتوانم آن را در شلوار ضد فشار قرار دهم و جیبم باد کند. همسرم با نگرانی پرسید:
- برای چی؟
گفتم:
- تا هنگام پرواز اگر ناچار به ترک هواپیما شدم و زنده ماندم، چند روز به وسیله آن بتوانم رفع گرسنگی کنم.
همسرم در زیر نور کمی که به وسیله شمع در راهرو ایجاد شده بود، تقاضای من را انجام داد.
ساعت بیست و دو و سی دقیقه بود که بچه ها را بوسیدم و با این کار ساعت خواب را اعلام کردم اما خواب کجا بود؟ فکر جنگ با عراق و ماموریتی که روز بعد می بایستی انجام می دادم، مهاجمی بود چون صدام که آرامش خیال را برای خواب از من دور کرده بود.



ماموریت حمله به پایگاه موصل

ماموریت من حمله به پایگاه موصل بود (موصل یکی از شهرهای شمال غربی عراق است که یک پایگاه هوایی عراق مجاور آن قرار داشت) اطلاعاتی که من از آن جا داشتم همان چیزهایی بود که افسر اطلاعات عملیات در اختیارم گذاشته بود. درحالی که چشمانم بسته بود کوشش کردم موقعیت پایگاه را پیش خودم مجسم کنم. از پایگاه های کشورهایی که دیده بودم کمک گرفتم. می دیدم که یک باند شرقی و غربی آشناست و کارخانه هایی در سمت جنوب و موازی با باند وجود دارد و در آن دور، ساختمان ها که در میان دود سیاهی محو شده بودند. شهر موصل را در عالم پندار می دیدم. بیشتر تاسیسات نظامی در قسمت شمالی پایگاه و در دو سر باند پروازی آشیانه (شیلتر- آشیانه یا محل سر پوشیده ایست که هواپیما را آن جا پارک می کنند) هواپیماها واقع شده ولی هر چه کوشیدم نتوانستم در عالم پندار محل استقرار ضد هوائی ها را موضع سازی کنم. یا فکر می کردم که ضد هوایی های سام را باید در دو سر باند گذاشته باشند.‌ نمی توانستم به خیالات خود نظمی بدهم. خیالاتم مرتب می پرید و سرم داغ می شد و قلبم می تپید و باز فکرم می رفت به تصور کردن پایگاه موصل که هنوز ندیده بودم ولی فردا می بایست بالایش می رفتم و تاسیسات نظامی آنان را همان طوری که آنها پایگاه ما را کوبیدند، بمباران می کردم. سمتی را که بایستی حمله کنم در اطلاعاتی که گرفته بودم مشخص بود، ولی سمت فرار به کدام جهت می توانست باشد؟ این را نمی دانستم.
‌آیا در این ماموریت موفق می شدم؟
آیا مورد هدف ضد هوایی های دشمن قرار می گرفتم؟
آیا دوباره می توانستم به کشور و پایگاهم مراجعت نمایم؟
آیا بچه هایم را می دیدم؟
آیا دوباره می توانستم فرصت خدمتی به ملت و کشورم بیابم؟

چه کسی زندگی بی مرگ داشته؟ به خودم تسلا می دادم که مرگ حق است و خوشا به حال آنها که در بستر راحت با مرگ ملاقات نمی کنند و در میدان های نبرد شهید می شوند. همین قدر یادم هست که در گیر و دار یافتن راه گریز پس از کوبیدن مواضع بودم که ساعت زنگ چهار بامداد را نواخت. سرشار بودم از هیجان ماموریتی که یکی دو ساعت دیگر باید می رفتم. آرام از جای برخاستم تا وضو بسازم و نماز بخوانم. همسرم سعی کرد صبحانه مختصری تهیه کند ولی وقتی عجله و شتاب مرا دید قرآن سفره عقدمان را آورد و بالای در نگه داشت:
- برو به سلامت
در محوطه پایگاه، تا به پست فرماندهی برسم، خود را یک پارچه غرور و شهامت می دیدم. چون شیر، شجاع بودم و چون ببر چابک، یقین پیدا کردم که ماموریتم را با موفقیت انجام خواهم داد و دوباره همین راه را به طرف منزل طی خواهم کرد. سرانجام به پست فرماندهی رسیدم و در اتاق جنگ همکارانم که برخی شان پس از ورود من رسیدند سرحال بودند و به هیجان آمده و همه آماده برای جنگ و گوئی دلخور از تاخیر حمله متقابل.



با توکل به خدا پرواز کردم

سرگرد "بهروز سلیمانی" و من،‌ جزو اولین دسته پروازی بودیم. قرعه شروع جنگ به نام ما خورده بود. همه چیز از قبل مهیا بود،. با همکاران وداع کردیم. ‌لباس فشار را پوشیدیم و هارنس(شبیه جلیقه که خلبان بر تن می کند، چتر نجات که به صندلی هواپیما نصب شده، بوسیله قفلی به هارنس متصل است) را تن کردیم و کلاه پرواز را برداشته، به طرف محل استقرار هواپیما به راه افتادیم. در بین راه آژیر خطر به صدا در آمد و بلافاصله ضد هوایی ها بدون این که هدفی را در دید داشته باشند، شروع به تیراندازی نمودند و آسمان هنوز تاریک روز را با گلوله های رسام نقره کوب کردند. آژیر که قطع شد، از کمین جستیم و با شتاب و شوق به سمت هواپیماهای خود رفتیم. پس از بررسی بیرونی و اشاره ای به وداع، هر کدام سوار هواپیماهای خویش شدیم.
کمربند که قفل شد، مکانیسین چتر نجات را به هارنس وصل کرد. کلاه پرواز را که سرم گذاشتم، به مکانیسین علامت روشن کردن هواپیما را با انگشت نشان دادم و او کمپراسور را روشن کرد(دستگاهی است که هوا را با فشار به موتور هواپیما وارد می کند تا هواپیما راحت تر روشن شود) و من با فشار دکمه های استارت ابتدا موتور سمت چپ و سپس موتورسمت راست را روشن کردم. هواپیما که روشن شد، چک های لازم را یکی یکی انجام دادم و منتظر فرمان لیدر بودم که از طریق رادیو پرسید:
- شریفی،‌حاضری؟
- بله، حاضرم.
بعد گفت:
- بریم روی فرکانس برج.
گفتم :
- شنیدم.
و بلافاصله فرکانس رادیو را به فرکانس برج تغییر دادم. صدای لیدر روی فرکانس جدید شنیده شد که از برج مراقبت تقاضای پرواز کرد، سپس برج مراقبت اطلاعات لازم از نظر باند مورد استفاده، سمت و سرعت باد و فشار فرودگاه را طبق روش جاری در اختیار ما گذاشت.
به مکانیسین علامت دادم که موانع زیر چرخ ها را بردارد. ‌آنگاه دسته گاز را اندک اندک جلو دادم. هواپیما به حرکت ادامه داد، پس از لحظه ای در ابتدای باند و در کنار لیدر دسته قرار گرفتم. بیرون از هواپیما همکاران به هیجان آمده و با دست و نگاه های محبت آمیز ما را بدرقه می کردند. چهره هاشان می خندید و دست های شان همچون پرچم پیروزی در آغوش بهار و من به گوش جان می شنیدم که از طرف آنان و از طرف ملت انقلابی ام مامورم تا چند قطره از غضب مردم مظلوم خود را بر سر دولت متجاوز صدام بچکانم. وارد باند پرواز شدیم،. چک های آخر را به سرعت انجام دادم و هماهنگ با سرکار سرگرد بهروز سلیمانی، موتورها را در موقعیت 100 درصد قرار دادم (دسته گاز را تا حداکثر به جلو فشار می دهند و در این حالت کلیه دستگاه های موتور را توسط مدرج های کابین چک می کنند) و این کار به منزله شدیدترین غرشی بود که انگار از رعد شنیده ام. این تازه اولین شکوفه خشم ملت ما بود. هوا گرگ و میش بود، لیدر سرش را به طرف من گرداند و با علامت پرسید:
- حاضری؟
جواب دادم:
- آره همه چیز عالیست.
سرگرد سلیمانی پس از دریافت پاسخ، پاها را از روی ترمز برداشت و هواپیمایش غرش کنان روی باند به حرکت درآمد و پس از طی مسافتی از زمین کنده شد. با فاصله چند لحظه من نیز پا را از ترمز برداشته و به دنبال لیدر دسته از زمین کنده و در آسمان به پرواز درآمدم و به زودی هر دو در کنار هم برفراز آسمان اطراف پایگاه بودیم. پس از چند دقیقه پرواز، رسیدیم روی نقطه ای که به عنوان مبداء در نظر گرفته بودیم. بلافاصله زمان را ثبت و سمت را به طرف نقطه بعدی تغییر و به سوی آسمان کشور دشمن مهاجم تازاندیم. زمان به سرعت می گذشت، به هیچ چیز جز هدف فکر نمی کردم، در حقیقت فرصت فکر کردن وجود نداشت، هر چه به مرز نزدیک تر می شدیم ارتفاع مان را کم تر می کردیم. باید درکم ترین حد ممکن فاصله با زمین می پریدیم تا از دید رادارهای دشمن مخفی باشیم و هواپیماهای دشمن قادر به رهگیری ما نباشند.



وارد خاک عراق شدیم

چهارده دقیقه گذشت. ‌چهارده دقیقه ای که بیش از یک سال به نظر می رسید. دیگر در آسمان عراق بودیم. اولین باری بود که به آسمان کشور بیگانه ای نفوذ می کردم و آن هم به این قصد که پایگاهی را بمباران کنم. هیجاناتم شدت یافت. قلبم انگار می خواست از سینه بیرون بزند، در این حال لیدر دسته در تلاش بود که سرعتش را افزایش دهد و من هیجان زده و بیتاب حرکات او را دنبال می کردم. سرعت در نهایت و ارتفاع از زمین بسیار اندک بود. هر لحظه خطر برخورد با زمین تهدیدمان می کرد. دهانم خشک شده بود و این از هیجان بیش از حدم بود نه از ترس.
در 35 مایلی هدف پس از عبور از روی تپه ها ی کوتاه روی کویری رسیدیم. احساس می کردم سرعت قلبم زیادتر از سرعت هواپیماست. با در نظر گرفتن نقطه نشانی ها و مطابقت آنها با نقشه، همه چیز تاکنون درست پیش رفته بود.
محل زیر پای مان نشان می داد تا هدف بیش از 5 دقیقه ای فاصله نداریم و این فرصت خوبی بود تا اشتباهات احتمالی را جبران کنیم. کلیه دستگاه های هواپیما را یک بار دیگر چک کردم، اشکالی به نظر نمی رسید، فقط دکمه های مخصوص بمب ها را تنظیم کردم و در موقعیت بمباران قرار دادم. چندین بار چپ و راست و بالا و پائین و اطراف هواپیمای لیدر را جهت یافتن هواپیماهای دشمن بازرسی کردم، هیچ خبری از دشمن نبود. به نظر می رسید تاکنون نتوانسته اند ما را رهگیری کنند. نقشه را از روی زانویم برداشته و در کنار گذاشتم. ‌دیگر شده بودم یک پارچه انتقام. 6 مایل دیگر با هدف فاصله داشتیم که در جلو و اندکی سمت راست شهر موصل را میان بخار نازک و سیاه صیحگاهی دیدم. موصلی که می دیدم با آن چه شب پیش در پندارم مجسم کرده بودم شباهتی نداشت. دیگر قلبم به تندی گذشته نمی زد. ‌لحظه به لحظه فاصله را تا هدف می سنجیدم، 3 مایل دیگر با پایگاه فاصله داشتیم که ناگهان لیدر دسته گفت:
- پاپ!
v\:* {behavior:url(#default#VML);} o\:* {behavior:url(#default#VML);} w\:* {behavior:url(#default#VML);} .shape {behavior:url(#default#VML);} Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}



از دو جهت پایگاه موصل را کوبیدیم

این کلمه هزاران معنی داشت. حساس ترین لحظات زندگی، بازی با مرگ، زیرا با این فرمان در طرفه العینی از لیدر تبعیت کرده و تا ارتفاع 9500 پائی بالا رفتیم و درست بالای پایگاه موصل قرار گرفتیم،‌ در این ارتفاع همه جای پایگاه مشخص بود. از ضد هوائی ها هنوز خبری نبود. سمت راستم، باند پروازی و سمت چپ باند،‌ تاسیسات اداری را دیدم. هدف من بمباران قسمت ابتدائی باند بود، شده بودم یک پارچه غرور و تمام تلاشم را بکار بردم تا بتوانم با دقت ماموریتم را به انجام برسانم. بدون درنگ به دنبال لیدر شیرجه زدم. درحالی که تمام اطرافم را زیر نظر داشتم، به زاویه خوب شیرجه و سرعت و ارتفاع مورد نظر، جهت رها کردن بمب ها هم توجه داشتم. هنوز چند لحظه ای از رها کردن بمب های سرگرد سلیمانی نگذشته بود که من دکمه بمب را فشردم و درست در نقطه ای که مامور بودمف بمب ها را رها کردم و یا بهتر بگویم قطراتی از خشم ملتم را بر روی پایگاه صدام چکاندم.
دیگر به چیزی فکر نمی کردم. دنبال راه گریز می گشتم که خود را روی شهر غبار گرفته موصل یافتم و از این که مجبور بودم در آن تاریکی صبح از روی شهر عبور کنم و عده ای از مردم بی گناه شهر را با غرش هواپیمایم بیدار کنم، متاسف شدم و با چند مانور تاکتیکی از روی شهر گذشتم و نگاه سریعی به پایگاه بمباران شده انداختم. خیلی از آن دور شده بودم. بجز دود غلیظی که محصول انفجاراتم بود چیز دیگری جلب توجه نمی کرد؛ ولی آن چه که قبلا در مورد قدرت بمب هایم می دانستم با آن چه که عملا دیدم خیلی فرق داشت. فکر می کنم اگر بمب ها درست اصابت کرده باشند فقط توانسته چند متری را خراب کند و این برای ضربه زدن به دشمن مهاجم کافی نبود. کوشیدم مسیر را در جهت کوتاه ترین فاصله با مرز قرار دهم و تا حد امکان با سرعت زیاد و ارتفاع کم به سمت کشورم بازگردم.



به سمت کشور گردش کردیم

هنوز از لیدر دسته خبری نبود. آخرین بار صدایش را قبل از بمباران شنیده بودم که گفت: پاپ.
با این که بر روی پایگاه هیچ گونه ضد هوایی به ما شلیک نکرد، نگران وضع لیدر شدم و ناچار شدم او را در رادیو صدا بزنم، صدایش را شنیدم گفت:
- سالمم و در مسیر بازگشت.
خیالم راحت شد. از این که توانسته بودیم غافلگیرانه پایگاه را بمباران کنیم بدون این که دشمن گلوله ای به ما شلیک کند، خوشحال بودم. دیگر حرفی نزدم. دیگر قلبم آرامش یافته بود و خشکی دهانم از بین رفته بود. تمام اطراف را می پائیدم تا مورد هدف هواپیماهای دشمن قرار نگیرم. هیچ خبری از هواپیماهای دشمن نبود. فقط چندین بار هواپیماهای خودمان از چپ و راست گذشتند که قصد بمباران پایگاه موصل را داشتند. با کمی تغییر مسیر از لای دره ها و شکاف کوه ها، با سرعتی کم تر از صوت، به سمت کشورمان می آمدم.
حدود چهل دقیقه پس از شروع پرواز، یا بهتر بگویم چهل دقیقه هیجان، چهل دقیقه ای که بیش از ماه ها به طول انجامید، وارد آسمان کشورمان شدم. اندک اندک ارتفاعم را افزودم و در یک ارتفاع مناسب قرار گرفتم. فرکانس را تغییر دادم و با ایستگاه رادار تماس گرفتم. آرامش خاصی تمام وجودم را فرا گرفته بود. در یک حالت رویا بسر می بردم. باورم نمی شد که رفته ام و یکی از پایگاه های عراق را بمباران کرده ام. به ایستگاه رادار گفتم:
- منم، شماره 2 آلفا.
و سپس ارتفاعم را به اطلاعش رساندم. صدا از آن طرف شنیده شد که می گفت:
- خوش آمدید. شماره 1 (لیدر دسته ام) کمی جلوتر از شما و در ارتفاع پائین تر به سوی فرودگاه در پرواز است.
گفتم:
- شنیدم.
اطلاعاتی که راجع به فرود گرفته بودم بکار بردم تا سرانجام در محدوده برج مراقبت قرار گرفتم و موقعیتم را به آگاهی شان رساندم و پس از کسب اطلاعات لازم، هواپیما را نشاندم.
خیس عرق شده بودم. انگار کوهی را کنده باشم. هواپیما را پس از این که سرعتش کم تر شد هر چه سریع تر به سوی آشیانه هدایت نمودم. در مسیر حرکت، کلیه افراد، اعم از سربازان، نگهبانان، مکانیسین ها، برایم دست تکان می دادند و ابراز احساسات می کردند. در آشیانه هواپیما را متوقف و موتورها را خاموش کردم و پیاده شدم. دوستان و همکاران دوره ام کردند و مرا در آغوش گرفته و می بوسیدند. لیدر دسته با لبخند رضایت بخشی به سمتم آمد و به گرمی مرا فشرد. به هم تبریک گفتیم و سپس فرم مخصوص هواپیما را نوشته و همگام با یکدیگر سوار مینی بوس شدیم و به پست فرماندهی رسیدیم.
داخل پست فرماندهی همه همکاران جمع بودند، ما را غرق در بوسه و تبریک کردند. دیگر کسی از از ما نپرسید که چکار کردیم؟ و یا نتیجه ماموریت چه بود؟ همگی سراسر منتظر ورود بقیه دوستانی بودیم که بعد از ما پرواز کرده بودند.
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}
اولین شهدای پایگاه مشخص شدند

لحظات حساسی بود. هر تلفنی که به صدا در می آمد همگی به طرفش هجوم می بردند تا اولین نفری باشند که خبر جدید را می شنوند، مخصوصا خط تلفنی که به ایستگاه رادار مربوط می شد. در آن زمان مهم ترین خبر را می توانست به ما بدهد زیرا دسته های پروازی پی در پی ورودشان را به مرز به ایستگاه رادار خبر می دادند و رادار از آن طریق خبر را به اطلاع فرمانده پایگاه می رساند. هر لحظه که خبر ورود و یا بازگشت گروهی از دوستان را می شنیدیم غرق در شادی می شدیم. گاهی به محض شنیدن بازگشت یک گروه، از شدت شادی و شوق اتاق جنگ را روی سرمان می گذاشتیم تا لحظه ای که دسته پروازی چارلی (اسم دسته پروازی) بازگشت و اطلاع داد نفر دومش بازنگشته، شادی از چهره های مان رخت بست و افسردگی به دل های مان یورش آورد.
هنوز غرق در اندیشه از دست دادن نفر دوم دسته پروازی چارلی بودیم که خبر رسید که از دو نفر دیگر از خلبانان به نام های سروان "حسن افشین آذر" و ستوانیکم "جهانشاهلو" نیز خبری نیست،. دنیا به نظرم تیره و تار شد، شده بودم یک پارچه غم ولی چه کار از دستم بر می آمد؟ بجز آن که تصمیم گرفتم انتقام آنها را از صدام مزدور و خلبانان مهماجمش بگیرم.
در پایان اولین روز جنگ، غبار غم چهره تمام خلبانان را در قبضه داشت.

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

منبع : نيروي هوايي ايران